پرسش و پاسخ - زندگی زرتشتیان
رگرفته از تارنمای موبد کورش نیکنام ، اگر پاسخ پرسش خود را نيافتيد آن را برای موبد کورش نیکنام ، از انتهای این " برگه " ارسال کنید .
|
||||
|
رگرفته از تارنمای موبد کورش نیکنام ، اگر پاسخ پرسش خود را نيافتيد آن را برای موبد کورش نیکنام ، از انتهای این " برگه " ارسال کنید .
|
||||
|
|
|||
وقتی اين جا سخن از زبان فارسی می رود مقصود زبان جامع وفراگيری است که درسراسر تاريخ دور ودراز ايران همچون پيوندی استوار تيره های مختلف اقوام ايرانی و ساکنان مناطق مختلف اين سرزمين گسترده را به هم پيوسته است و در دوره هايی که اين مردم ازخود حکومتی که وحدت سياسسی وملی آنهارا تامين کند نداشته اند، باحفظ وحدت فرهنگی ، آنهارا از پراکندگی بازمی داشته تا بارديگر با رستاخيز خود وحدت سياسی وشخصيت ملی خود را بازيابند. نمونهی بارز اين رستاخيز را پيش از اسلام درقيام دولت ساسانی، پس از قرن ها پراکندگی سياسی، می توان يافت. در دوران اسلامی هم دراين پديده، درخورتامل می توان ديد که تمام مناطق مختلف اين سرزمين پهناور ومردمان آن با آنکه به تدريج وجدا از هم به اسلام درآمدند، ولی در جامعه اسلامی نه چون مناطقی از هم گسسته ومردمی بيگانه از يکديگر، بلکه همچون کشوری به هم پيوسته، مردمی يک فرهنگ ويک زبان نمودارشدند. واين صفت برای آنها چنان بارز و نظرگير بوده که همهی مورخانی که درباره سرزمين های اسلامی و مردم آن شرحی نوشته اند اين را درخور ذکر دانسته و به اجمال يا تفصيل ازآن سخن گفته اند.
مسعودی درجايی که از ايرانيان و سرزمين ايشان از روزگار قديم تازمان خودش درقرن چهارم هجری سخن رانده موطن ايشان را ازبلاد جبال و آذربايجان وارمنستان و آران وبيلقان ودربندقفقاز گرفته تاحدود خراسان و سيستان و ديگر نواحی شرق وجنوب وغرب برشمرده، گويد: همه، اين سرزمينها کشورواحدی بودند دارای يک پادشاه و يک زبان وهرچند دربرخی جزئيات لهجههای مختلف داشتند.(۱) و مقدسی بشاری که خود ساليان دراز در سرزمينهای اسلامی سفرکرده وهمه را ازنزديک ديده وآنچه نوشته غالباً مشاهدات خود اوبوده، جلد دوم از کتاب خود، احسن التفاسيم را به جهان ايرانی و به اصطلاح خويش به «اقاليم العجم» اختصاص داده آنهارا هشت اقليم شمرده و صفت جامع و فراگير همهی آنهارا چنين نوشته که:«سخن اين اقليمهای هشتگانه به عجمی است، ليکن برخی ازآنها دری وبرخی ديگر پيچيده و ناروشن است ولی همهی آنها فارسی خوانده میشوند» (۲) رسم براين جاری است که زبان پيش از اسلام ايرانيان را پهلوی بخوانند و زبان دوران اسلامی ايشان راکه درقرن های سوم وچهارم هجری آثار ادبی آن شکوفا گرديدفارسی. خودمن هم درنوشته های سابق خود ازهمين رسم بی آنکه درآن بينديشم پيروی کردم. ولی هنگامی که در دانشگاه لبنان برای آماده ساختن دروس يا سخنرانیهای خود درآن دانشگاه درموضوع ترجمهی آثار پيش از اسلام ايران به زبان عربی بار ديگر با دقتی بيشتر و انديشهایکنجکاوانه تر به مطالعهی مآخذ دست اولی که معمولاً دراين گونه مباحث مورداستناد قرار می گيرند پرداختم، اين رسم راکه کم وبيش از مسلمات شمرده می شد برپايه ای استوارنديدم وهرچه درمطالعات خود پيشتر رفتم آن را نا استوارتر يافتم وبدين سبب آنچه درآن دانشگاه درنتيجهی همان مطالعات نوشتم همه جا در موردنوشتههايی که ازدوران ساسانی به زبان عربی ترجمه شده ونامی ازآنها در مآخذ عربی اسلامی آمده به جای زبان پهلوی زبان فارسی به کاربردم، به اين دليل ساده که درهمه ی مآخذ ومراجع دست اول ومعتبری که دراين زمينه ها موردمراجعه ی من بود يعنی درهمه ی مولفات عربی و اسلامی قرنهای نخستين اسلامی که مولفان آنها ياخود از مترجمان برخی ازآن آثار فارسی بودهاند، يا همروزگار با مترجمان يا نزديک به همان زمان ها می زيسته اند، ودرهرحال واقف تر از ما به اوضاع واحوال آن روزگار و وضع اين زبان درآن زمان ها بوده اند. درسخن از زبانی که نوشته های ايرانی از آن زبان به زبان عربی برگردانده شده همه جانام زبان فارسی (اللغه الفارسيه) به کاربردهاند نه زبان پهلوی( اللغه البهلويه) ومن برای خود مجوزی نيافتم که «اللغه الفارسيه» را از نوشتههای آنان برگيرم وآن را درنوشته های خود که غالب آنهاهم به زبان عربی بودبه «اللغه البهلويه» تبديلکنم. گذشته ازاين که با مراجعه به آن مآخذ برای خود من هم دراين امر که مراد از «اللغه الفارسي» درآن مآخذ، چنان که برخی ازارباب علم ومطالعه زمان مانوشته اند(۳)، دربرخی موارد همان«اللغه البهلويه» باشد ترديدیسخت حاصل شده بودکه مرا از پيروی آن رسم بازمیداشت. ولی اين شک وترديد درهمين جا پايان نيافت بلکه خود سوال های ديگری راهم دراين زمينه برانگيخت که می بايستی برای خودآنها هم پاسخ هايی خردپذير يافت و يکی از اين سوال ها اين بود: با اين که زبان پهلوی درعرف صاحب نظران تاريخ و فرهنگ ايران درقرن های نخستيناسلامی، که گفتهها وروايات منقول از آنها ملاک رای ونظر همه، متاخران و معاصران بوده، يک زبان يا لهجهی محلی ايران به شمار می رفته که درمحدوده خاصی ازاين سرزمين کاربردی محدودی داشته، وبه همين گونه هم معرفی شده نه به عنوان يک زبان جامع و فراگير همه ی ايرانيان، چه علت يا علت هايی باعث شده که هرچه زمان پيشتر آمده هم معنی و مفهوم آن چيزی که پهلوی خوانده می شد، درابهام بيشتری فرو رود وهم قلمرو آن گسترش بيشتری يابد تا حدی که زبان ايرانيان پيش از اسلام وهمه ی آثار مکتوب ايشان را دربرگيرد. قديمی ترين روايتی که دربارهی زبان پهلوی درمآخذ عربی اسلامی ديده می شود همان است که ابن نديم ازابن مقفع نقل کرده روايتی که از قديم تا کنون يکی از راهنماهای اصلی محققان برای شناخت زبان های يا لهجه های فارسی بوده. درقديم کسانی همچون خوارزمی وحمزه اصفهانی و ياقوت از آن بهره گرفته اند ودر دوران معاصر هم همه ی محققان سرشناس اين رشته را کم وبيش موردبررسی قرارداده اند. ابن مقفع دراين روايت ازلهجه ها با گونههای مختلفی نام که همه زيرعنوان عام زبان فارسی يا يکی ازانواع آن شناخته می شنده اند. يکی از اين زبانها پهلوی بوده است که درباره آن میگويد: پهلوی منسوب است به پهله و وپهله نامی است که برپنج شهرگفته میشود که شامل اصفهان و ری و همدان وماه نهاوند و آذربايجان می شده.(۴) ازاين روايت ابن مقفع می توان چنين فهميد که دراين دوران که اواخر دوران ساسانی واوايل عصر اسلامی رادربرمیگيرد پهلوی جز بر اين مناطق و پهلوی جز برلهجهی بومی اين مناطق غربی وشمال غربی ايران اطلاق نمیشده. مويد اين امر هم مطلبی است که در المسالک والممالک ابن خرداد به آمده يعنی قديمیترين کتابی که درشناخت راه ها وسرزمين ها در دوران اسلامی تاليف شده وبه مارسيده و همچنان که درجای خود ذکر شده بيشتر مطالب آن به دوران اخير ساسانی ارتباط میيابد. درآنجا هم سرزمين پهلوی ها با مختصری اختلاف همين جاهايی است که ابن مقفع ذکر کرده است.(۵) اين تصويری است تاحدی روشن از زبان پهلوی و قلمرو آن در قرنهای نخستين اسلامی ولی درمولفات دورههای بعد کم کم دراثر نارسايی و درهم ريختن اطلاعات هم برابهام آن افزوده وهم قلمرو آن تغيير يافته که دراين مختصر جای پرداختن به آن نيست. *** در سال های اخير هم که فرصتی دست داد تا به تنظيم يادداشت های انتشار نيافتهی خود درهمين زمينه های مشترک فارسی _ عربی بپردازم و آنهارابرای انتشار درمجموعه ای که «تاريخ وفرهنگ ايران در دوران انتقال ازعصر ساسانی به عصر اسلامی »* نام گرفته است آماده سازم وقتی دراين سيروسلوک به زبان فارسی وسرگذشت آن دراين دوران رسيدم شک وترديد ديرينه صورت ديگری به خود گرفت وسال های ديگری برانگيخت که حتا برخی از اموری را هم که تقريباً از اصول مسلمه ی تاريخ اين دوران به شمار می رفت نيز درخودگرفت ومهم تر ازهمه اين سوال بود که آيا دراين دوران چه واقعه خارق عادتی دراين سرزمين اتفاق افتاده که براثر آن زبان ايرانيان در دوران اسلامی آنچنان زبان پيش ازاسلام ايشان فرق کرده باشد که برای تشخيص آن دو ازيکديگر آنهارا با دوعنوان پهلوی و فارسی بخوانند وبرای فهم آنها نياز به ترجمه ی يکی به ديگری باشد چنانکه درمباحث مربوط به شاهنامه ی فردوسی از ترجمه خداينامه ی پهلولی به شاهنامه ی فارسی سخن می رود. ازآنجا که تغيير زبان وحتا تغييرتغيير لهجه که خيلی آسان تر اززبان است کار ساده ای نيست که درعالم واقع هم مانند عالم وهم وتصور به آسانی صورت گيرد وبتوان از آن هم مانند تغيير دبن يا دولت سخن گفت، پژوهنده ای که بخواهد چنين تغييری راکه تقريباً امری خارق العاده است با معيارهای علمی و واقعی بسنجد و بی آنکه گفته يا نوشته ی ديگران را نسنجيده تکرارکند خود در باره آن بينديشد و درجست و جوی علل وعوامل اصلی وکيفيت عملی آن با حمله اعراب به ايران وگسترش اسلام دربين ايرانيان چه واقعه خارق عادتی اتفاق افتاده که چنين نتيجه ای غيرعادی به بارآورده وامری تقريباً ناممکن را ممکن ساخته است؟ و چون باهمين انديشه و با معيارهای واقعی درصدديافتن پاسخی برای اين سوال برآيد به اين نتيجه می رسد که نه تنها در هيچ يک ازآن دواقعه درايران امری خارق عادت اتفاق نيفتاده که انقطاع کلی ازگذشته را ايجاب کند بلکه رويدادها به صورتی جريان يافته که استمرار وضع موجود وبهره گيری ازآن وازآن جمله استمرار همان زبان فارسی ديرين را درحکومت جديد ايجاب می کرده است. عوامل ابهام زايی که بر رودادها ونقل روايات مربوط به وقايع قرن های نخستين اسلامی حکمفرما بود، آن چنان تاريخ اين دوران را درابهام و تيرگی فروبرده که وقتی درتاريخ ايران سخن ازدوره های پيش از اسلام ودوران اسلامی آن می رود گويی از دو دورانی سخن می رود ازهم گسسته و بی پيوند که ديواری آن دورا ازهم جداساخته؛ آنچه درآن سوی ديوار بوده تا بود و منقرض گشته وآنچه دراين سوی ديوار است نو ظهور ونويافته است. زبان ايرانيان هم ازاين توهم برکنارنمانده، آنچه درآن سوی ديوار بوده پهلوی ناميده می شده و منقرض گشته وآنچه دراين سوی ديوار است فارسی اسلامی است که درهمين دوران پايه ومايه گرفته ودارای آثار ادبی شده است. اين پنداری است نادرست ويا واقعيات تاريخی ناسازگار. هنگامی که اعراب مسلمان برمدائن پايتخت دولت ساسانی دست يافتند و برهمه ی عراق که درآن هنگام استان مرکزی ايران بود ودل ايرانشهر خوانده می شد مسلط شدند وديوار خراج ومجموعه ی نظام مالی ايران را دراختيار گرفتند، خود را با سازمانی منظم وتا حدی پيچيده روبه رو يافتند که تصرف درآن را نه درحد توانايی خود ديدند و نه به مصلحت خود يافتند. بدين سبب نه تنها درآن نظام تغييری ندادند بلکه به حکم ضرورت برخی از روش های خود را هم که تا آن هنگام بدان عمل می کردند و اکنون با اين نظام نمی خواند درآنجا تغييردادند. و يکی از آنها تقسيم اراضی مفتوحه بود بين فاتحان که چون دراين جا با مشکلات فراوان درگير می شدند خليفه عمر دستور داد از تقسيم آنجا صرف نظر شود وزمين ها همچنان دراختيار صاحبان آنها باقی بماند وازآنها خراج ساليانه بستانند و برای خراج آنها هم عمر همان نهادهايی را پذيرفت که تخسرو انوشيروان نهاده بود(۶) وازنخستين کارهای سعد فاتح قادسيه هم يکی اين را نوشته اند که وی دهقانان ، يعنی مالکان بزرگ منطقه را که درنظام ديوانی ايران جمع خراج را ازقلمرو خود برعهده می داشتند، گردآورد و آنها را نسبت به خراج ابوابجمعی خودشان متعهد ساخت(۷)يعنی به آنها گفت همچنان به کار خود ادامه دهند وازآن پس به جای نظام قديم خود را دربرابر نظام جديد متعهد شناسند، وبدينسان نظام مالی و ديوانی ايران بی آنکه دراساس آن خللی وارد آيد به دولت اسلام انتقال يافت. اثرآنی و فوری که ازاين اقدام درنظر بوده اين بود که با حفظ وضع موجود ازآشفتگی امرخراج و کاهش عايدات که رکن اصلی و استخوان بندی هردولت است جلوگيری شود چنين هم شد، چه ، عمر درهمان سال نخست که سواد را به تصرف درآورد، مبلغ خراجی که ازآنجا وصول نمود با آنچه پيش ازآن به وسيله پادشاهان ايران وصول می شد چندان تفاوتی نداشت.(۸) او هممچنين درسايه ی همين تشکيلات منظم ديوانی توانست تمام اين منطقه را که ازلحاظ مالی و خراجی از زمان انوشيروان به اين سوی مساحت يا به اصطلاح امروزی مميزی نشده بود، از نو مساحت کند ونسبت به تغييراتی که درآنها حاصل شده بوددرخراج آنها تجديدنظر نمايد |
در این پست خواهید خواند که در کشور ایران ترکیب قوانین اسلامی و فرهنگ غربی تضاد را بوجود میاورد و همچنین حجاب و چادر یک حیله و نیرنگ زیرکانه از طرف مشاوران بریتانیایی است که بتوانند نیروهای خودی را از توده نامحرم مردم تشخیص داده و افراد حکومتی وقتی نیاز به رابطه جنسی دارند فرد مورد نظر را شناسایی کرده و از آن کام بگیرند همچنین خواهید خواند که جمهوری اسلامی خود مردم را تحریک کرده و مغز آنها را با محرکهایی بنام سینما قلقلک میدهد و از آنطرف محدودیت ایجاد میکند تا منابع عظیمی از ذهن جوانان فقط صرف رها شدن از این محدودیت ها بشود و دیگر زمانی برای مطالعه و کارهای مفید باقی نگذارد... و خواهید خواند که آخوندها با شقه کردن مردم به گروه ها و گرایش و اقوام و گویشها و قبیله ها و احزاب های رنگارنگ شده در نهایت نیروی انسانی را در یک اصطحکاک به هدر داده و با تحریک کردن زنان و مردان از جمله سرمایه دارن و نخبگان و دانشمندان آنها را از کشور فراری میدهند که هم براحتی بر ملت کم هوش شده ایران حکومت کنند و هزینه حکومت کردن را کاهش بدهند و از همه مهمتر اینکه نیروی انسانی که با هزینه ملی ایران تربیت و تعلیم یافته را به رایگان به اربابان غربی خود دو دستی تقدیم میکنند و آنهم با چه منت و چه سرکوفتی!!... ادامه مطلب را بخوانید تا بقیه مسائل را در یابید
بنظر شما کجای اسلام گفته حجاب باید باشد؟؟؟؟ کجای قرآن گفته زن که حجاب نداشته باشد جرم است؟ اصلا جرمی برای زنان بیحجاب تعیین نشده، شما توجه کنید در رژیم جمهوری اسلامی اگر قوانین اسلامی وجود دارد پس چطور در دانشگاه ها پسر و دخترها با آن وضع ناجور باهم مختلط میشوند؟ حال آنکه در مقطع دبستان که دختر و پسر به سن تکلیف هم نرسیده اند مسولان با سماجت آنها را از هم تفکیک میکنند، در آنجا وقتی سوال میشود چرا تفکیک میکنید میگویند مگر کشور ما اسلامی نیست! ولی در مورد وضعیت دانشگاه ها که سوال میکنی میگویند متحجر نباش و افراط و تفریط نکن!!! یعنی جمهوری اسلامی بر طبق قوانین اسلامی پیش نمیره بلکه مخلوطی از قوانین اسلامی و غربی است که در راستای منافع شخصی پیش میره نه حفظ دین و اخلاق و مسائل معنوی! بلکه هر جا که منافعش ایجاب میکنه اون قسمت رو اجرایی میکنه، وقتی میگویی چرا حجاب میگویند اینجا کشور اسلامی است، وقتی میگویی این چه وضعش است میگویند دیگر انقد عقب افتاده نباش! یعنی اینها میخواهند هم قوانین اسلامی باشه و هم فرهنگ غربی، ترکیب این دو میشود آش شوربای اسلام انگلیسی که ما شاهد تهوع و بالا آوردن تغذیه شدگان این آش هستیم، میخوان هم حجاب باشه و در کنار آن فرهنگ غربی هم باشه تا تضاد بوجود بیاید، تا آنها بتوانند تجارت کنند محصولات جنسی خودشان را بفروشند و زنان را هم با لوازم آرایشی به هفت قلم آرایش مزین کنند و هم از لباسهای غربی و اسلامی ترکیب کنند و به تن آنها کنند! هم اینکه از سود تجارت فروش محصولات بیحجابی بهرمند بشن و هم مردم را در یک محدودیت نگه دارند تا خواسته های مردم همیشه برای رهایی از این محدودیتها محدود بشه و خواسته هاشون بالاتر از نیاز جنسی نره!!
جالب اینجاست که برخی فکر میکنند زنان خودشان توانسته اند به این مرحله از بدحجابی برسند!!! برخی فکر میکنند که زنان با انتخاب بد حجابی در حال مبارزه با رژیم هستند!!!!!! در حالیکه تمام مراحل تغییرات پوشش زنان طبق یک مهندسی دقیق پیش رفته، برای این که فکر نکنید روی هوا حرف میزنم باید عرض کنم که یک تحقیقات گسترده و چندین ساله در این زمینه انجام دادم و آرشیو تمامی فیلمها مستندها و شرایط زندگی و فرهنگ این چند دهه را مطالعه کردم و متوجه شدم پیش از اینکه در جامعه یک پوشش یک رفتار یک واکنش و یک ظاهر تبدیل به مد شود و مردم بصورت گروهی آن را پذیرش کنند این مدها سالها پیش از اون از طریق فیلمها به خورد مردم داده میشه، اگر آرشیو فیلمها را بررسی کنید خواهید دید حتی تحریک کردن زنان برای مطالبه حقوقشان سالها پیش از این ازطریق فیلمها به آنها تحمیل شده، نه اینکه اینها دلشان برای زنها بسوزد! بلکه اینها میخواهند زنان را از اینکه حقوقشان ضایع شده آگاه کنند فقط همین و آنها در جامعه خود را طرد شده ببینند و دست به رفتارهای ضد اجتماعی زده و در نهایت رفتارهای ضد اجتماعی فسادهای اخلاقی و خیلی از مشکلات ریز و درشت را بوجود بیاورد، آنها میخواهند زنان این را بدانند که حقوقشان ضایع شده است و دائم در یک اصطحکاک قرار گرفته و نیروی جامعه را به هدر بدهند و دائم با پوشش نامناسب و غیر عرفی و غیر قانونی تبدیل به قانون شکنان بشوند و این خود زمینه دروغ و ریا و خیانت را فرآهم میسازد، آنها ابتدا از طریق محرکهایی بنام فیلم مردم را تحریک کرده و مغز مخاطبان را قلقلک میدهند تا آنها عقیم و خنثی بشوند و زندگی را پوچ و بی معنی ببینند، هدف آنها این نیست که در نهایت به مردم آزادی بدهند دمکراسی را به جامعه عرضه کنند فقط میخواهند مردم در نزاع و ستیز باشند و قانون شکنی کنند و در نهایت چرخه اقتصاد و تولید کشور بخوابد و نخبگان و سرمایه دارن حس کنند جای آنها دیگر در ایران نیست و در مدتی که در ایران مشغول کارهستند مردم را سر کیسه کنند و پولها را روی هم انباشه و وقتی کیسه هایشان پر از طلا و اسکناس شد زمان آن فرا میرسد که از کشور فرار کنند و بروند آنور آبها با خرید املاک و زمین و سهام زندگی مرفه ای را پشت سر بگذارند، اینکه خودتو در محدودیت ها ببینی و احساس کنی در یک زندان محصور شده ای و سعی کنی با زیرکی و پنهان کارانه قانون را دور بزنی و رابطه های پنهانی رو تو زندگیت جا بدی و ببین چقدر جوانان برای رسیدن به یک رابطه سالم باید زمان صرف کنند قانون را دور بزنند و دست به رفتارهای ضد اجتماعی بزنند تازه آیا توسط نیروهای گشتی دستگیر بشن یا نشن و این همان چیزی است که جمهوری اسلامی میخواهد... جمهوری اسلامی خود مانتوهای تنگ را وارد کشور کرده حتی در داخل کشور آن را تولید میکند بعد آزادانه در بوتیک ها بفروش رسانده و دختران را در سر خیابانها تحقیر میکنند و زیر پایشان له میکنند تا این دخترها تبدیل به بزه کاران جامعه بشوند، حتی دختران شریفی که یکبار پایشان به نیروی انتظامی باز نشده است با تکرار دستگیری آنها و تحقیر شدن و کشاندن آنها از اینور به آنور آنها تبدیل به بزه کاران جامعه میشوند و وقتی از آنجا آزاد میشوند نه تنها حجابشان را اصلاح نمیکنند بلکه ساپورتهای حریرتر و مانتوهای کوتاه تر میپوشند تا این حقارت شدن رو تلافی کنند و فکر میکنند که این راه راه مبارزه با حکومت است!!! آنها توسط نیروهای حکومتی تحقیر شده اند و وقتی کلمه حجاب میاید حالشان بهم میخورد، پس حتی اگر یکنفر با سند و مدرک به آنها بقبولاند که این رژیم با اینکار میخواهد دختران بیحجابتر شوند بازهم قبول نخواهند کرد چرا که این تحقیرها باعث میشه نتونن از اون تنفر و عقده ای که بهشون تحمیل شده بیرون بیاند و به مسائل اصلی برسند
جمهوری اسلامی خود محصولات بیحجابی و محصولات جنسی و آرایشی را وارد بازار کرده و با فروش آن سودی کلان را به جیب زده و در مراحل بعدی با سرکوب جوانان آنها را تحقیر کرده تا آنها از حجاب فاصله بگیرند و با اینکار یک شکاف بین افراد حکومتی و عادی بوجود میاورند که هرگز آنها باهم متحد نشوند و مانند دو قطب هم نام همدیگر را برانند، آنها میخواهند نوامیس حکومتی را با نشان گذاری چادر به سهولت شناسایی کرده و در خیابانها وقتی میخواهند تجاوزی کنند و کامی بگیرند با توجه به نشاندار بودن دختران حکومتی میدانند که باید به چه کسانی تجاوز کنند و برای همین آنها عمامه هایشان را از سرشان در آورده سوار بر ماشین های مدل بالای خارجی اشان شده و در خیابانها پرسه میزنند حال اگر یک فرد عادی دوبار در خیابان تردد کند و دختری را سوار خودرویش کند او را دستگر کرده و به بدترین شکل ممکن با او برخورد میکنند، ولی نیروهای خودی حتی شیشه های ماشین هایشان را دودی کرده و دختران بزک کرده را سوار ماشین هایشان میکنند و از آنها کام میگرند و ماموران هم با اطلاع از اینکه فرد خاطی حکومتی و محرم به نظام است با آنها هیچ برخوردی نمیکنند برای همین در شهر شاهد یکسری افراد هستیم که با توجه به اینکه جوانی حتی آزادی این را ندارد که با دوست دخترش در کوچه ای خلوت چند کلمه حرف بزند اینها در خیابانها ویراژ میدهند و قر میدهند گویی هیچ محدودیتی برای آنها وجود ندارد و آنها در قلب پاریس و لسن آنجلس زندگی میکنند و در آزادی مطلق غوطه ورند، برای همین است که وقتی حرف از محدودیت و نبود آزادی به میان میاید بسیجی ها و حزب الهی ها و آخوند زاده ها بر میگردن و میگویند در هیچ کجای جهان به اندازه ایران آزادی وجود ندارد! بخدا حرفشون درسته هیچ کجای گیتی و عالم هستی به مانند ایران آزادی وجود ندارد!!!! البته این آزادی فقط شامل افراد نشاندار و سهامداران انقلابی میشه و سایر هم میهنان که نامحرم محسوب میشن در جهنمی سوزان در زندانی بنام ایران اسیرند و محکوم به تباهی، و نه تنها اسیر هستند و هم اینکه اجازه ندارند حتی رابط سالمی با عشق خودشان داشته باشند و حتی اجازه ازدواج به آنها داده نمیشود! و هم اینکه ناموسشان توسط همین افراد نشان دار مورد تجاوز قرار میگیره و هم اینکه باید باجگذار رژیم باشند! توی صندوق پول بیاندازند و حتی اگر باجگذار نباشند از آنها سرقت میکنند و با روش های بسیار کثیف و غیر انسانی حساب آنها را تخلیه میکنند و طوری از آنها سرقت میکنند که خودشان هم نفهمند چطور از آنها باج گرفته اند
خلاصه تو کشور ما 2 میلیون ارباب و آقا زاده دارن به 78 میلیون برده حکومت میکنن و تو سرشون میزنن و توی این 78 میلیون تن حداقل 20 میلیونشون از این وضعیت راضی هستند و میگویند جمهوری اسلامی بد هست ولی امنیت را برای ما به ارمغان آورده !!! اینها نمیدانند که وقتی کشوری نیروی نظامی نداشته باشد ارتش نداشته باشد و مرزهایش بروی قاچاقچی ها و مافیا باز باشد دیگر دشمنان کشورمان نیازی نمی بینند که بخواهند جنگ براه بیاندازند و وضع کشور را در حد سوریه و عراق نا امن کنند! وقتی سران جمهوری اسلامی مطیعانه به ارباب خود سواری میدهند و خدمت میکنند دیگر نیازی به نا امن کردن نیست، مرزها بروی غربیها باز است تا بازار ما را اشباع کنند و سود کلانی را به جیب بزنند پس دیگر چه نیازی به ناامن شدن کشور هست؟ تازه منظور من از امنیت در حد دخالت و جنگ های مرزی و خارجی است وگرنه از نظر داخلی ایران جزوء نا امن ترین کشورهای جهان است این مردم که میگویند آخوندها امنیت را برای ما به ارمغان آورده اند نمیدانند که ایران چه پتانسیلی دارد و این ایران سرافراز را با حقیرانی چون سوریه و عراق و فلسطین و آنگولا و بحرین و... مقایسه میکنند! اگر این کشورها نا امن هستند و در سوریه و فلسطین جنگ است بخاطر این است که اون کشورها اصلا نه در مقایسه با منابع با ایران هم تراز هستند و نه در مقایسه با ثروت و نیروی انسانی و همچنین تاریخ و اقلیم ایران و... کشور ما ایران خیلی بهتر از اینها باید میبود در مورد امنیت هم باید بگم وقتی کشور دو قبضه در دست دزدان هست و ارگانها تاسیسات سازمانها و نهادها میدزدند و اختلاس میکنند دیگر نیازی نیست که نا امنی بوجود بیاد، وقتی نا امنی بوجود میاد که یک دولت مستقل و مردمی بروی کار بیاد و جلوی مافیا و قاچاقچی ها و دزدها رو بگیره در آنصورت این نیروهای مافیایی با نا امن کردن میخوان تلافی کنند و به دولت ضربه بزنند و... ولی الان کشور ایران دو قبضه در دست دزدان داخلی و خارجی است این یعنی نا امنی مطلق، یعنی در کشورمان ایران امنیت صفر است و کشور ایران به دست دزدان و غارتگران افتاده است و غارتگران و دزدان میدزدند و مردم مقاومت نمیکنند جرعت اعتراض و حتی ارسال یک کامت و حتی لایک کردن یک کامنت را هم ندارند پس دزدان چرا باید با این مردم مطیع و حرف گوش کن بجنگند؟ وقتی مردم سرشان را پایین انداخته و خراج خود را در سر زمان تعیین شده دو دستی تقدیم دزدان میکنند دیگر جنگ و جدالی باقی نمی ماند، آمار قتل و تجاوز و سرقت در کشور ایران جزو بالاترین آمارهاست و اگر آمارهای رسمی کشور توسط خود حکومت عکس این قضیه را نشان میدهد علت آن ارائه ندان آمارهای درست و صحیح است و خارجیها هم که باج میگرند آمار غلط را تائید میکنند ولی در زمان شاه وقتی شاه قیمت نفت را بالا کشید آنها شروع کردند به نقد حقوق بشری شاه!!
https://www.facebook.com/roozbeh.kaviani.79/posts/615596395274991
Read more »
• این سریال بی ثمر بودن مقاومت و ایستادگی در برابر قدرت را به نمایش گذاشته است. پیروز شدن و فاتح ماندن مرکز قدرت در این سناریو، امری تضمین شده است. همانطور که تسلیم و رضا، سرنوشت هر گونه مقاومت در برابر آن تلقی می شود! همانی که در سراسر فیلم از زبان "قباد" می شنویم و بقول او، همه چیز از قبل توسط "بزرگ آقا" تعیین شده است ...
چند هفته پیش با پخش قسمت ۲٨ سریال تلویزیونی "شهرزاد"، بخش اول این مجموعه پربیننده پایان یافت. از این سریال استقبال زیادی شده است و از همین حالا می شود روز شماری برای نمایش بخش دوم آن را حس کرد. این مجموعه تلویزیونی قبل از همه به این خاطر در دلها نشسته که با سریالهای دولتی و استانداردهای رایج فرق دارد.
این مجموعه، از جذبههای زیادی برخوردار است. از جمله در رابطه با تنوع کاراکترهایش، که هر کدامشان توجه برانگیزند و تیپ اجتماعی معینی را به نمایش می گذارند. وجه دیگر استقبال گسترده تماشاچیها از این سریال را در نکات ظریفی باید دید که داستان در فضای آنها جریان دارد. از دکوراسیون صحنهها و نوع آرایش خانمها گرفته تا پوششها و مدل لباسها و کلاهها. از چیدمان خانه "بزرگ آقا" تا قول و قرارها در "رستوران کبیر". از فضای "کلوپ شیرین" با آن میزهای بیلیاردش تا نمایش مکرر حال و هوای روشنفکری و مدرن "کافه نادری". مهم تر از همه و با همه خشن بودن بیش از حد داستان، روحیه لطیف زنانهای است که در اینجا و آنجای سریال بچشم می خورد. این ویژگیها، اشتیاق برای دیدن آنرا بالا برده است.
در روزهای اخیر نقدهای متعددی راجع به این سریال خواندهام که هریک از آنها با نگاه خاصی این سریال را بررسی کردهاند و اکثراً هم جالب بودند. نقدهای دیگری هم باید در این زمینه باشد که من از آنها بی اطلاعم. اما در میان این بررسیها هنوز هم نقدی را سراغ ندارم که بتواند در اندازه لازم به این سریال از زاویه قدرت و خشونت بپردازد. حال آنکه این سناریو در اساس خود، نمایاندن قدرت و خشونت است و نمایش خودکامگی در بیرحمانه ترین شکل آن! داستانی که سایه اقتدار "بزرگ آقا" و دیگر قدرتهای ریز و درشت بر سراسر آن سنگینی دارد. حرف من در این نوشته به تمامی حول همین محور است و طرف صحبتم نیز سناریو نویسان محترم.
پیشاپیش باید بگویم که من تهیه این سریال را ارج می نهم و می توانم بفهمم که تولید این سریال با چه مشکلاتی روبرو بوده و چه خرج و هزینههای گزافی برداشته است. خوب متوجه هستم که به نمایش در آوردن یک چنین سریالی با همه محدودیتها و دخالتهای دست و پاگیر و فشارهای همه جانبه موجود کار کمی نیست. این زحمات همگی ارزشمندند و من نیز به سهم خود، سپاسگزار دست اندرکاران این سریال و هنرنمایی کلیه هنرمندان و بازیگران آن هستم. اما اصل قضیه، پیام و تاثیر اصلی فیلم است!
در واقع بیننده این سریال، در طول نمایش از خود می پرسد که چرا باید همه چیز بر وفق مراد "بزرگ آقا" پیش برود و هر چیزی به نفع آن تمام شود؟ تم داستان، سیر یک عشق اصلی است و در کنار آن چندین عشق دیگر که همگی در چنگ انواع قدرتمندان مچاله می شوند. درگیری عشق و قدرت است که در نهایت با تمکین و تسلیم عشق پایان می گیرد. عشق همواره مظلوم می ماند و در اسارت ظالم در می آید. در این سریال چیرگی زور بر عشق، سرنوشت هر عشقی است. حتی آنجا هم که عشق به وصال می رسد یا به برکت موافقت و اجازه خود "بزرگ آقا"ست یا که بطور شانسی بخاطر غایب بودن او در صحنه! این، مرگ "بزرگ آقا"ست که عشق "شهرزاد" و "فرهاد" را به کام می رساند و نه ایستادگی و جنگندگی آنان.
در این سریال، فیلمنامه نویسان بخوبی توانستهاند رابطه بین خودکامگی و رفتارهای توطئهگرانه و انواع دوز و کلکها را در وجود "بزرگ آقا" و همچنین باندهای رقیب او نشان دهند. آنها موفق شدهاند با تیزبینی خاصی بر سوء استفاده قدرتمندان از ضعفهای بزرگ و کوچک آدمها انگشت بگذارند. ضعفهایی که، گاه واقعی هستند و گاه اصلاً وجود خارجی ندارند و فقط ناشی از حقه بازیها و شیادیهای کانون زور و مزدورانش است. اما پرسش اصلی هنوز هم بجای خود می ماند. این پرسش که، آیا فیلم نامه نویسان و کارگردان سریال فقط در کار نشان دادن ساختار قدرتاند و یا القای شکست ناپذیری قدرت خودکامه به بیننده؟ سریال عملاً این بدآموزی را در ذهن تماشاگر جا می اندازد که دنیای ما همین است که هست و بازی سرنوشت را نتوان بهم زد!
سناریو بدرستی بر رابطه جدایی ناپذیر اقتدار و خشونت تاکید دارد. اما بگونه عجیبی دچار افراط است. دنیا را برای بیننده دنیایی تصویر کرده است که "واقعیت" در آن، توطئه پشت توطئه است و خشونت اندر خشونت. طوری که، سیسیل مافیایی جای تهران را می گیرد و هفت تیر کشهای دولتی و چاله میدانی در وجود "وسترن"های نوع تگزاسی به جولان در می آیند! سناریو از واقعیت جامعهای که سریال در آن جریان دارد، فاصله می گیرد و متوسل به دستکاری در تاریخ و جغرافیا می شود!
این البته پذیرفتنی است که سناریو نویس بخاطر جذابیت فیلم بخواهد چاشنی هیجان را وارد داستانش بکند، اما نه دیگر در این شکل افراطی. نه تا این حد غیرمتعارف که دار و دسته "بزرگ آقا"، بخواهند رقیب مخالف او را به آب خوردنی در وسط روز روشن گیر بیندازند، زیر آواز "روسی" جانش را بگیرند و بعد هم در دیگ اسید پودرش کنند. آخر این حد از ترویج زور، قهر و تولید خشونت در سریال چه معنایی دارد؟ چرا باید اینهمه حقه بازی، نقشهکشی، پرخاشگری، بی حرمتی، تحقیر و توهین سراسر سریال را در بر بگیرد؟ آیا این اندازه بی رحمی، بخاطر طبیعی جلوه دادن سلطه بی چون و چرای قدرت نیست؟ اینهمه موفقیت پشت موفقیت برای توطئهگران و در راس آنها جناب "بزرگ آقا"، نشان از نگاه به بالا در سناریو نویسان ندارد؟
این سریال بی ثمر بودن مقاومت و ایستادگی در برابر قدرت را به نمایش گذاشته است. پیروز شدن و فاتح ماندن مرکز قدرت در این سناریو، امری تضمین شده است. همانطور که تسلیم و رضا، سرنوشت هر گونه مقاومت در برابر آن تلقی می شود! همانی که در سراسر فیلم از زبان "قباد" می شنویم و بقول او، همه چیز از قبل توسط "بزرگ آقا" تعیین شده و هر کسی محکوم به آنست که مجری بازیهای او باشد. خود "قباد" همیشه مطیع نیز وقتی مرگ "بزرگ آقا" فرا می رسد بلافاصله جای او را می گیرد و به جلد او در می آید! یعنی وقت آن می رسد که او عقدههای فروخوردهاش را با نشستن بر تخت ریاست بیرون بریزد. زیرا که در این سناریو، اصل بر تداوم سلطه است و بازتولید خودکامگی. آدمها می توانند جایشان را به هم بدهند، اما قدر قدرتی باید بر جای خود باقی بماند!
سناریو نشان می دهد که در یک ساختار فاسد و سرا پا توطئه، اخراج و حتی مرگ در کمین ماموری است که بخواهد متعهد به احساس مسئولیت و قانون مداری باشد. با اینهمه اما، مدارک جمع آوری شده توسط این مامور با وجدان برای برملا کردن فساد، بخاطر یک گیج سری ساده لوحانه "فرهاد دماوندی" بر باد می رود! و چرا؟ باز به این دلیل که سناریونویس تصمیم گرفته تا مبارزه را بی فایده، مبارزان را دست و پا چلفتی و صاحبان زر و زور را شکست ناپذیر نشان دهد!
در این سریال، این فقط جنگ قدرت بین توانگران است که می تواند این یا آن قدرتمند را از صحنه خارج کند. از دست جامعه کاری ساخته نیست و مردم چیزی بیشتر از تماشاچی نیستند. یعنی کارهای نیستند و فقط وسیله و ابزارند در دست آنها. محیط خانه پدری "شهرزاد" یک نمونه از این انفعال را به نمایش می گذارد. تن دادن دستجمعی اعضای خانواده به یک وصلت تحقیرآمیز و حتی در ادامه، همکاری توام با رضایت و ابراز شادی از این ازدواج زوری و مصلحتی را شاهد هستیم! پدرش جمشید که رستوران را مدیون اربابش است همه چیز را "حرفهای خارجی" می داند مگر تصمیمات "بزرگ آقا" که لابد داخلی هستند و باید در برابر آنها مطیع بود! مادرش، آدمی دهن بین که از صبح تا شب در قید و بند "آبرو داری" حقیرانه به سر می برد و خواهر بزرگ "شهرزاد" هم، مظهر تنگ نظری، حسادت و حقارت. فقط نماینده نسل جوان در خانواده یعنی "سیمین" است که درد "شهرزاد" را حس می کند. نوجوانی که از سوی بزرگترهای خانه مورد تمسخر و سرکوفت قرار دارد و حتی بخاطر استفاده سالم از جوانیاش در عرصه ورزش و هنر و کارهای تعاونی شلاق می خورد. در این خانه همه اهل منزل خود را به کری و کوری می زنند تا امر "بزرگ آقا" پیش برود بلکه از تملق گویی و تسلیم طلبی به نان و نوایی برسند!
خانواده "فرهاد" نیز نمونه دیگری از کوتاه آمدنهای همیشگی در برابر زورگوییهای "بزرگ آقا"ست. "هاشم" پدر که در خانه حرف فقط حرف اوست وخودش هم "لوطی" مسلک تشریف دارد، اما در دست "بزرگ آقا" مومی بیش نیست. او خود را مجاز می داند تا به صورت فرزند جوانش که یک نویسنده سیاسی و ادیب است سیلی بزند ولی چپ و راست دستبوس "آقا بزرگ" باشد. معنی عشق برای مادر خانه در همین خلاصه شده که بالاخره یک نفری پیدا شود تا بلکه بتواند لباس دامادی بر تن پسرش کند. خواهرک هم که دخترکی است مطیع و آن شاگرد فرش فروش نیز یک توسری خور فرمانبر. همه مطیع هستند و مجری فرمان. هر کسی از بالا دستیاش فرمان می برد و به زیر دستیاش دستور می دهد و زور می گوید. مطابق سناریو، آدمی یا باید صاحب اتوریته باشد یا مطیع اتوریته، ایستادگی در برابر قدرت مطرح نیست!
در این سریال، مقاومت در برابر قدرتمندان حقه باز و خشن بی نتیجه است. بگذریم از اینکه تصویر ارایه شده در سریال از جریانهای اپوزیسیون هم، یک تصویر تحریف شده است. اپوزیسیون فقط در رقابت و داشتن سوء ظن نسبت به همدیگر خلاصه می شود و در اینکه افراد آن قربانی تشکیلات هستند و مهرههایی بیش نیستند! اگر از نگاه مثبت سناریو به دکتر مصدق بگذریم، در آن بجز یکبار که از "نوشین" پدر تئاتر نوین ایران و چند بار هم از دکتر فاطمی فرهیخته یاد می شود، اپوزیسیون در وجود چند آدم تشکیلاتی خشن یا درمانده خلاصه می شود! "آذر گل درهای" که در رویاهایش تخلص "رویا" را بر گزیده است، بعنوان سمبل یک زن جوان تودهای منطقاً می باید برخاسته از لایههای مدرن و عدالتخواه جامعه باشد. اما سناریونویس او را متعلق به خانوادهای نشان می دهد که شوهر دومش "یدی لات" از آدمهای "شعبان بی مخ" است و برادرش هم لات دیگری شبیه او! تصویری هم که سریال از پسر خردسال او ارائه می دهد، تصویر کودکی است رها شده، مفلوک و با سرنوشت شوم قربانی شدنش موقع عبور از مرز آستارا به شوروی. روایت سناریو از مبارزان وقت بنوعی تحقیر آنهاست!
سناریو، قدرت را جاودانه معرفی کرده و خشونت را هم امری طبیعی و معمولی جلوه داده است! این اصلاً تصادفی نیست که "بزرگ آقا" با آنهمه زورگوییها، خودخواهیها، توطئه چینیها، حقه بازیها و جنایتهایش در کل داستان، آخرش باز هم یک جورهایی در ذهن بیننده تبرئه می شود! سناریو برای خیلی از جنایتهای او انگیزههای انسانی (از دست دادن خانواده) و عاطفی (بخاطر دخترش "شیرین") می تراشد! قربانیان توطئههای او اکثراً آدمهای "بد" هستند که باید کشته شوند. اما وقتی به مرگ مظلومانه "مرمر" خدمتکار خانه "بزرگ آقا" می رسیم سناریونویس به راحتی از تراژدی مرگ او می گذرد! همه انتقام گیریهای "بزرگ اقا" بخاطر آنکه زن و فرزندانش در جریان یک رقابت مافیایی مالی مربوط به منافع خودش قربانی شدهاند، طبیعی نشان داده می شود تا رفتارهای او در ذهن بیننده امری عادی جلوه کنند! همه رقبای او یکی پس از دیگری کشته می شوند و تنها زن دارای انگیزه برای کشتن "بزرگ آقا" هم بعد ناکامیهایش در اجرای قتل، فریب او را خورده و به خدمتش در می آید. "بزرگ آقا" به راحتی هر قتلی را پیش می برد ولی خودش با قسر دررفتنهایش از هر ترور فقط به شکل طبیعی می میرد تا سلطه قدرت ترک برندارد! مصون ماندن "بزرگ آقا" از هر گزندی در این سریال، برای آنست که اصل قدرت فرو نریزد!
در این سناریو همه چیز و در تمامی جزییات قرار است بر وفق فرد قدرتمند باشد. "بزرگ آقا" بی رحمانه ولی حق بجانب بر سر دختر یکی یک دانهاش "شیرین" هوو می آورد تنها بخاطر اینکه "اجاقش کور" است و جناب آقا خواستار نوه. نازایی دختر با جاه طلبی پدر برای حفظ تاج و تخت متناقض است و این تناقض حتماً باید به نفع "بزرگ آقا" رفع شود! کسیکه حتی برای طبیعی جلوه دادن تصمیم خود در انظار عمومی، دخترش را مجبور به شرکت در جشن عروسی هوویش می کند! یعنی نهایت تحقیر عزیزترین فرد خود بخاطر حفظ موقعیت قدرقدرتی خود و اعتبار قدرت خویش. او یکی از برنامههای آدمکشی خود را هم درست در شب عروسی "قباد" به اجرا می گذارد و داماد بینوا را وادار می کند تا شب وصال عروسی را در قتل و خونریزی صبح کند! خشونت تا به کجا؟! همین آقای قدرت که عشق "شهرزاد" در دل دارد، براحتی "عشق" خود را وسیلهای برای تضمین بقاء و تداوم خاندان "دیوان سالار" قرار می دهد و این دختر جوان آرزومند را مجبور به ترک عشق واقعیاش می کند. او "شهرزاد" را وا می دارد تا با تن دادن به اقامت تحمیلی در یک خانه زوری، برای "بزرگ آقا " وارثی بنام "کبیر" بزاید چرا که "جنم" دارد و لایق "دیوان سالار" است! با همه این پلیدیها اما، باز در آخر سریال بیننده "بزرگ آقا" را آدم چندان بد چهرهای نمی یابد!
سناریو نویسان در نشان دادن خصوصیات پدرسالارانه و مردسالارانه قدرت مطلقه سنتی و تحمیلات او بر اطرافیانش انصافاً موفق عمل کرده اند. حق هم با آنهاست. چرا که ترکیب قدرت و سنت جز این نمی شود. اما پرسیدنی است که یک چنین واقعیتی چرا بدون روبرو شدن با کمترین چالش؟ چرا باید پذیرفت که "شیرین" برای یکبار هم که شده و ولو بر سر یک مورد کوچک، نخواهد و نتواند در برابر پدری فوق مستبد از خود کمترین مقاومت را نشان دهد؟ آیا تنها سرنوشت او رفتن به تیمارستان بود؟
چرا "شهرزاد" دانشجوی پزشکی با میزانی از مایه روشنفکری و حدی از فهم و شعور و نیز حاضر جوابی در مقایسه با همه اطرافیانش، هیچیک از ایستادگیهای اولیه خود در برابر زورگویی قدرت را پی نمی گیرد؟ و برعکس، چرا او همواره و در نهایت رو به اطاعت دارد و با بسنده کردن به برخی غرزدنها، تمکین را بر مقاومت ترجیح می دهد؟ برای چه او باید حاضر شود که به خفت شرکت در سفره نذری "شیرین" تن دهد؟ و از اینها مهمتر، چرا در موضوع تحویل ندادن فرزند شیرین تر از جانش به "خاندان دیوان سالار"، مقاومتی را که شایسته شخصیتاش باشد از خود نشان نمی دهد؟ همه اینها به این دلیل است که اگر مقاومت مادرانه او برای از دست ندادن فرزندش آنهم طفلی شیر خواره به میان می آمد، آنگاه شیرازه و نظم سناریو بهم می ریخت!
س. شیفته - ششم خرداد ماه ۱٣۹۵
رابطه ایرانی با قرآن جادویی باقی مانده است، این رابطه با خرد و عقل تنظیم نمی شود، بلکه با حس عاطفی میان برده و ارباب، با حس مطبوع خودآزاری، با حس روان پریشانگشته، با حس ناخودآگاه اطاعت از مقررات و تابوهای قبیله ای، نزدیکی و همخوانی پیدا می کند. بقول کارل گوستاو یونگ: گاه جمعیت انبوهی وجود دارد که در ناخودآگاهی گسترده و فشرده زندگی می کند و براحتی آنرا تکرار می کند
جامعه ما نقد هرمنوتیک قرآن را نمی شناسد و در بهترین شکل تفسیر دینی یا تحلیل دین خو جای تحلیل علمی را گرفته است. من بنوبه خود در نوشته های گوناگون به بررسی جامعه شناسانه و تاریخی از اسلام و شیعه گری پرداخته، بشیوه آکادمیک مبانی ایدئولوژیک دین را نقد کرده و با صراحت و سادگی، اندیشه خود را مطرح نموده ام. کسانی هستند که زبان مرا نمی پسندند زیرا زبانم شفاف است به کسی نمی خواهم باج بدهم، در پی سیاست مصلحت گرایانه نیستم و حقیقت جوئی و توسعه اندیشه انتقادی جدی را هدف خود قرار داده ام. افزون بر این کسان فراوانی هستند که بارها مرا مورد توجه و مهر خود قرار داده زیرا همدلی و همسویی فکری انگیزه اصلی بوده است. من با تمام اندیشمندانی که به نقد فلسفی و هرمنوتیک و جامعه شناسانه و تاریخی از دین اسلام پرداخته اند همدل و هم پیمان هستم زیرا این نقد یکی از نیازهای برجسته جامعه ماست و در برابر فشارهای ایدئولوژیک و سیاسی و دینی نباید عقب نشینی کرد. در این نوشته پرسش اینجاست که منشا قرآن کجاست و چگونه قابل فهم است؟ دینداران می گویند قرآن کلام الله است، برخی نواندیشان دینی می گویند قرآن الهام محمد است و پژوهشگران جدی دانشگاهی برآنند که قرآن نوشته تاریخی و التقاطی است. در این نوشته ها در ابتدا به پدیده دین پرداخته، پاتولوژی روانی ناشی از آن را به گفتگو می گذارم و سپس به نقد رازهای دینی دست زده و در بخش های دیگر منشا تاریخی و هرمنوتیک قرآن را مورد بررسی قرار می دهم.
گسترش خردگرایی یا قرآن گرایی
برای گسترش خردگرایی و فراهم نمودن شرایط رشد سکولاریسم در جامعه و نیز جهت توسعه افکار فلسفی و تئوری های علمی ما باید به تاریخ علمی و هرمنوتیک پدیده دین توجه جدی نمائیم. زمانی که ذهنیت جامعه رازگرا و معجزه پرست و خرافه پسند می باشد و ذهن تمام هستی خود را در یک دین خلاصه و محدود می کند، ما با پدیده ازخودبیگانگی روانی مواجه می باشیم زیرا انسان قدرت فکری و شکوفایی خود را از دست داده و افقهای گسترده آزمون و شناخت را نفی می کند. از دلایل این مسخ شدگی، یکی به سبب استبداد و گهنگی جامعه و نبود سکولاریسم، وجود روحیه درمانده و دنباله رو و شخصیت سست فاقد فردیت است، و دیگری، فقدان درک علمی پدیده دین از جانب شخصیت های فرهنگی و اجتماعی و نبود تحقیق و بررسی ابژکتیو و دانشگاهی در باره آن در جامعه می باشد. روشن است که نتیجه این وضع در جامعه ایران، تولید و تقویت شخصیت های دینی و روان دین خو است. جامعه شناسی سنت ها و روانشناسی رفتارهای جامعه نشان می دهند که ایران بطور ژرف دینی است. در درازای تاریخ، قدرت سیاسی فردی و دین اسلام نقش بزرگی در شخصیت پروری دینی افراد بازی نموده اند. منظور ساختن شخصیتی است که روحیه استبدادی و تعصب اعتقادی مذهبی را در خود حفظ کرده است. بطور عموم نقد قدرت های کوچک و بزرگ و نقد نظام های استبدادی و توسعه پرورش دمکراتیک و فرهنگ بردبارانه، نقش برجسته ای در توسعه خردگرایی می تواند بازی کند. این امر میسر است ولی مشروط به اینکه نخبگان خود بردبار و دمکرات و همیار خردگرایی باشند. فرهنگ دربرگیرنده تمدن، ادبیات، شعر، فلسفه، معماری، هنرهای بومی، جشن ها و آروزهاست. اسلام فرهنگ کهن ما را ضربه زد و ما را از منشور کورش و پیام گاتها تهی نمود و اعتقادات بدوی و خشونت و تبعیض را بر ما مستولی ساخت و هر تمایل به سوی خرد را مضمحل نمود.
استبداد، انسان دمکرات نمی آفریند و دین اسلام نیز فرد با اندیشه باز نمی آفریند. یکی از ویژگی های این دین مطلقیت اعتقادی است زیرا خود را آخرین دین می داند و هر اقدام انتقاگرانه به خود را بشدت محکوم می کند. قرآن سرشار از احکام یک جانبه و فرمان های الهی است که جایی برای اندیشه انسان باقی نمی گذارد. این دستگاه اعتقاد جزمی زمانی که در مغز انسان جای گرفت، رفتار روانی را تابع مطلق خود می سازد. شیوه قرآن در هر سوره تکرار این حکم است که الله رحیم است و در هر سوره انسان را به تبعیت الله فرامی خواند و هرگونه سرپیچی را گناه و مستحق عقوبت و جهنم می داند. خشم الله سراسر قرآن را فراگرفته است، او همیشه در حال کینه پراکنی و جنگ است. الله رحیم است، اگر بنده اطاعت از او را بطور قطع رعایت کند ولی نسبت به دیگری و غیرخودی بیرحم و سنگدل است. فردی که زیرفشار تبلیغ مداوم قرآنی قرار می گیرد، بمرور قدرت تفکر را از دست داده و خواهان هماهنگ بودن دنیا با فضا و احکام قرآنی می گردد. قرآن هم رحیم است و هم مطلق طلب و بی رحم است. حکم مطلق گرای قرآنی و «حقیقت مطلق الله» و فضای ایدئولوژیک آن، به تولید روانی متعصب و فلج، افزایش دنباله روی و تنبلی فکری و بی مسئولیتی و بالاخره به رشد روش و رفتار پاتولوژیک فرد تبدیل می شود. قرآن مدام در پی اطاعت انسان است: قُلْ أَطِيعُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ فإِن تَوَلَّوْاْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُحِبُّ الْكَافِرِينَ.(بگو خدا و پيامبر [او] را اطاعت كنيد پس اگر رويگردان شدند قطعا خداوند كافران را دوست ندارد). فَاتَّبِعُونِي وَأَطِيعُوا أَمْرِي.( از من پيروی كنيد و اطاعت فرمان من نمائيد.). اطاعت از فرمان الله بمعنای اجرای دستور الهی در تمام زمینه ها می باشد. قرآن می افزاید: «كافران را در هرجا که پیدا کردید آنها را گردن بزنید تا زمین از خونشان رنگین شود.»،(سوره محمد – آیه ۴). اینگونه جملات باز تکرار می شود تا ذهن به خشونت خو کند: «الله به شما نصرت داد تا آنهایی را که کافر شده اند گردن زنید و بکشید.»(سوره آل عمران- آیه ۱۳۵). در واقع انسانی که به اطاعت محمد برآید تاریخ خود را باید فراموش کند. بنابراین انسانی که گذشته تاریخی و فرهنگی و اسطوره ای خود را فراموش می کند، انسانی که فاقد فرهنگ فعال و فاقد خردگرایی استوار است، قربانی قرآن و اسلام است. اسلام با خشونت و کشتار آمد و با تکرار سنگین اقدام های گناه آلود ذهن را تابع خود ساخته و باعتبار نظام تبلیغاتی، خود را به یک کلیت مقدس تبدیل نموده و حس پنجگانه انسان و عملکرد مغز را بخود وابسته می سازد.
زیگموند فروید می نویسد:«دین انسانها را در باره منشااشان و پیدایش جهان آگاه می سازد، دین انسان را در برابر پیچ و خم های زندگی مطمئن می کند و امنیت خدائی و ارضای نهایی تولید می کند، دین عقاید و کردار آنها را با اتکا به قواعد ناشی از اتوریته خود جهت می دهد.» سپس فروید می گوید دین در تضاد با علم قرار می گیرد.(«کنفرانس های تازه در باره پسیکانالیز»، ۱۹۱۵/۱۹۱۷). بمعنای دیگر دین قوی است و سیمان همبستگی یک گروه می شود زیرا روانشناسی و سیاست به گروه می بخشد. دین با اعتقاد و اطاعت رفتار انسانی را جهت می دهد. ولی علم خواهان تجربه و دقت است، علم می داند که در پی کشف حقیقت باید سازش ناپذیر بود و در این مسیر مسائل گنگ و مبهم را نمی تواند تحمل کند. علم تمام زمینه های فعالیت انسانی را عرصه مداخله خود می شناسد و بطور قطع دین در آنجا که یک قدرت می کوشد زمینه ای را از این مداخله منع کند، بطور شدید انتقادی می شود.(همانجا).
دین یک مجموعه از عوامل انرژی دهنده و متحد کننده و عناصر شناختی و افسانه ای دوران معینی را فراهم می آورد تا خود را نیرومند و کامل و جهت دهنده یگانه نشان دهد. دین وانمود می سازد که دانش خدایی است و از دانش بشری بی نیاز است. دین شیفته می کند ولی در پی اطاعت و انحصار است. برای حفظ انحصار، دین به مقابله با علم و خرد فردی برمی خیزد زیرا خواهان ابدی ساختن رازها و معماها خود در ذهن و باور انسان است.
کلام الله و وابستگی پاتولوژیک روانی
در دین اسلام معما و راز سرگشتگی و مفاهیم گنگ و احکام تعبدی بسیار است. تمایل این دین برای تولید انقیاد و اطاعت و تسلیم فراوان است و رازداری ارادی یا ناخواسته گرایش به اطاعت را افزایش می دهد. البته بخشی از رازهای ادیان بلحاظ دوری زمانی و کنده شدن از عناصر مشخص تاریخی است، ولی برخی معماها ارادی و افسونگرانه می باشند. می گویند موسی عصای خود را برزمین افکند و آن عصا مار شد و یا برای گذشتن از آب، آبها کنار رفتند تا قوم او نجات یابد. می گویند عیسا فرد نابینا را دوباره بینا ساخت. می گویند پیامبر اسلام ماه را دوشقه کرد. می گویند امام زمان پس از ۱۲۰۰ سال هنوز زنده است و باز می آید. این افسانه گوئی ها در پی ایجاد شیفتگی احساسی و روانی و وابستگی پاتولوژیک افراد هستند. این افسانه گوئی دینی درپی بخواب کردن خردانسانی است. بنابراین رازگشایی از ادیان یکی از راه های دریافت خرد و توانایی انسان است. البته از نگاه آنتروپولوژیک، افسانه سازی کار ذهنیت و حافظه انسان است و تمایلی برای دوری از واقعیت خشگ و سخت است. ولی به گفته روانکاو فرانسوی «ارنست دوپره» در کتاب «پاتولوژی ذهنیت و شورانگیزی»، در موارد زیادی ما با یک پاتولوژی و پرت وپلا گویی ذهنی و هذیان گویی مواجه هستیم. در چنین مواردی جنبه خودبزرگ بینی با فلج بودن عمومی ذهن پیوند خورده است. این عملکرد بیمارگونه ذهنی، پدیده واقعی را جابجا کرده، تمایل به دروغگویی و غلو دارد، حادثه غیرواقعی و غیر تاریخی می آفریند و روایتی مسخ شده دارد.
جامعه ای مانند جامعه ایران دین زده است. جامعه دین زده، جادوپرست است، رازپرور است، وهم آلود است، بت پرست و مرده پرست است، به آسمان نگاه می کند، از نیروی خود غفلت می کند، عاشق معمای دینی است، امامان موهوم را دوست دارد، برای هرکاری بسم الله می گوید و به قرآن سوگند یاد می کند، فلج کننده اندیشه های باز و انتقادی است. اسلام و شیعه گری بطور عمیق جامعه را دین زده نموده اند و به افراد آسیب مهلک رسانده اند. تمام دستگاه روحانیت آیت الله ها و تمامی رسانه های حکومتی و نظام آموزشی ذهنیت مردمان را مورد تعرض و دستکاری مذهبی قرار داده اند و استقلال فکری را ضربه زده اند. روشن است در شرایط جهانی و تکنولوژیکی کنونی، جامعه ایران و اعضای آن در روندهای مدرنیزاسیون حرکت می کنند و دارای رفتارهای سکولار هستند. این افراد به غرب مسافرت می کنند، رسانه های خبری را گوش کرده یا نگاه می کنند، نزد پزشک می روند، دارای کامپیوتر هستند و از شبکه های اجتماعی بهره می برند، لوازم آرایش شرکت های بزرگ بین المللی را می خرند، خودرو سوار می شوند، فرزندانشان به مدرسه و دانشگاه میروند، دارای کارت و حسابهای بانکی هستند، پول های خود را به بانک می سپارند تا بهره بانکی بالا بگیرند، با حسابگری دقیق سرمایه گذاری در ساختمان سازی می کنند تا رانت کلان بدست آورند، در شرکت های خصوصی و اداره های دولتی استراتژی دارند و برای شغل و امتیازات خود محاسبه می کنند، و این افراد همیشه عقل ابزاری خود را برای مصرف و زندگی روزمره بکار می گیرند. ولی همین افراد همه امام زمانی هستند، به خدا و محمد و علی سوگند می خورند، برای پلوی امام حسین بسیج می شوند، برای امام حسین که تشنه لب کشته شد غمگین شده و ناله می کنند. همین افراد به الله امید می بندند و آرزو دارند به مکه و کربلا بروند و در برابر آستان قدس رضوی در مشهد و امامزاده قاسم در شمیران احساساتی شده، به یاد گناهان خود می افتند و آرزوی بخشش و رفتن به بهشت دارند. بنابراین، این افراد بطور چشمگیر و انبوه خرافه گرا و آسمان گرا می باشند. آنها تابو پرور هستند و معماهای غیرعقلانی و هذیان های عجیب در روان آنان موج می زنند. هویت هستی شناسانه آنان از مذهب و تابوهای دینی و منش های اعتقادی بطور عمیق تاثیر گرفته است. آسیب دینی شخصیت ها را ازخودبیگانه نموده و خردگفتاری و اجتماعی را ناتوان ساخته است.
ایرانیان قرآنی را که نمی شناسند به سر می گیرند، در محرم برای حسین بنی هاشم و شخصیت های خودپسند و اسطوره ای و مبهم مانند حسین و ابوالفضل و رقیه گریه می کنند، بر سرگور آنها برخود می کوبند و آرزوی بهشت و سلامتی دارند، آرزوی رفتن به شهرهای عربی کربلا و مکه دارند، برای مهدی امام غایب موهوم و ندیده خود جشن بازگشت برگزار می کنند، دعای امامان عرب می کنند، نماز برای الله می خوانند و از خواندن آیات عربی قرآن بدون آنکه چیزی بفهمند سرمست می شوند، گاه خود در فلاکت اقتصادی قرار دارند ولی برای ضریح امامان که دشمنانان ایرانیان بوده اند پول خرج می کنند، برای روزهای سوگواری عربان آش نذری و شله زرد و قیمه پلو تقسیم می کنند. این ایرانیان از کورش و فردوسی و رستم و رازی و کسروی چیز زیادی نمی دانند، ولی برای «حضرت زینب و دوطفلان حضرت مسلم» اشک می ریزند و تعزیه می خوانند. این ایرانیان و بسیاری از نخبگانشان تهاجم عرب را برکت می دانند و با خشم به پادشاهان هخامنشی و ساسانی حمله می برند. همین ایرانیان امروز هر اندیشمند نقاد اسلام سامی و حقیقت جو را به دشنام می گیرند. این رفتارها بیان شخصیت دوگانه و آسیب دیده ایرانی است.
روانگسیختگی (شیزوفرنی یا اسکیزوفرنی) یک اختلال روانی است که مشخصهٔ آن ازکارافتادگی فرایندهای فکری و پاسخگویی عاطفی نامناسب است. این پاتولوژی بیان نوعی اختلال در عملکرد روانی و رفتاری و اجتماعی و در حالت های شدید بصورت توهم شنیداری و توهم های عجیب یا نزدیک به جنون خود را نشان می دهد. این پدیده می تواند خود را در توهم و آشفتگی های فکری و کلامی و ارزشی نشان دهد. روان گسیختگی فرد می تواند ژنتیک باشد و نیز در نتیجه شرایط و روندهای اجتماعی و خانوادگی و شخصیتی باشد. از نظر جامعه شناسی روند سنگین تاریخ و رویدادهای اجتماعی و تاثیر فشارهای ایدئولوژیک و مذهبی و عوامل شکل دهنده ذهنی، روان گسیختگی را میسر می سازد. ایرانیان دچار روان گسیختگی بوده و دستخوش انحراف در احساس و عاطفه و فکر می باشند. دین اسلام به دست و پای ایرانی گره خورده است و با مزاحمت مزمن ذهنیت او را بیمار ساخته است. هیچ یک از این رفتار ها ربطی به منش خردمندانه و مناسبات عاطفی خانوادگی و انسانی ندارد. روان ایرانی در بند موهومات و اسطوره مذهبی است و تا زمانی که این روان دچار روانپارگی و مسخ است، ساختن جامعه آزاد و حقوق بشری و متکی بر ارزشهای انسانی و آزادی کامل فکری ناممکن است.
برای جامعه ما تلاش برای فروافکندن تقدس دین، روند آزادی آفرین است. بسیاری از نخبگان و روشنفکران به رازگشایی نپرداختند زیرا خود زیر نفوذ رازهای دینی باقی ماندند. به گفته آلبرت انیشتن بزرگترین معجزه فیزیک آنست که ثابت کرد هیچ معجزه ای وجود ندارد. ما برخلاف گفته انیشتن، زندگی می کنیم و زندگی امان با معجزه و توهم مذهبی و رفتار بت پرستانه ترکیب شده است. در غرب مدرنیته و رشد فلسفه و علوم انسانی و تمامی دانشهای تازه گام به گام دین را به عقب راندند و جادوگری و معجزه جوئی را بی اعتبار ساختند. در جامعه مدرن غربی دین و گرایش به آسمان و معجزه گرایی و مراسم دینی وجود دارد، ولی مدیریت جامعه و فضای فرهنگی جامعه در سکولاریسم حرکت می کند و نفس می کشد. تمدن کنونی غرب با اندیشه و ابتکار انسانی اوج گرفت. ما در درون دین ماندیم ولی غرب تجربه دیگری پیش گرفت.
بخش نخبگان اندیشه ورز غرب با نقد از پدیده دین نشان دادند که ذهنیت انسان پهنه های گسترده ایی را درپیش پای خود باز می کند و خرد و دانش ابعاد شگفت انگیزی پیدا می کند. بررسی های تاریخی علمی در باره قرآن در دو سده اخیر در مراکز دانشگاهی و پژوهشی غرب اجازه دادند تا در مورد دین اسلام رازگشایی شده و باورهای رایج و عامیانه و ایدئولوژیک و دینی مورد نقد قرار گیرد. همانگونه که غرب در نشاندادن اهمیت تمدن و فرهنگ کهن مانند تخت جمشید و کیش مانی و زرتشت نقش درجه اول را داشت، در مورد نقد اسلام و باستانشناسی ریشه های تکوین قرآن نیز نقش درجه یکم داشت. ایرانیان تحصیلکرده مسخ شدگانی بودند که فاقد نقد تاریخی از دین بودند. بسیاری از آنان زیر عنوان «تمدن اسلامی» و تحت تاثیر اشخاصی مانند محمدغزالی و آثارش مانند «احیا علوم الدین» و «تهافه الفلاسفه» در باره «ارزشهای اسلام» نوشتند و راه را بر عقلانیت غیر دینی امروزی بستند. غرب کار فلاسفه یونان را پیش گرفت ولی ابوحامد محمدغزالی در تهافت الفلاسفه نوشت «ریشه کفر آنها (گمراهان) شنیدن نامهای بزرگ و دهشتناک است از قبیل سقراط ، بقراط، افلاطون و ارسطو و امثال آنها». غزالی می گوید «رگ کودنی» در «گمراهان» دیدم و برآن شدم تا کتابی بنویسم که «هم بر فیلسوفان پیشین رد باشد» و هم تناقض سخنان فیلسوفان را برملا کنم زیرا «غائله و خلل های» اعتقاد آنان «مضحکه خردمندان» است و می افزاید که ابونصرفارابی و و ابن سینا نیز گمراه هستند و «به ابطال چیزهایی» را گفته اند.(تهافت الفلاسفه برگ ۲ و ۴). غزالی در همین کتاب می گوید «از خدا می خواهیم که به جلال بینهایت و بخشش بیکران خود انوار هدایت را بر ما فروریزد و تاریکی گمراهی و ضلالت را بر روی ما ببندد»(همانجا). دگماتیسم و ضدیت غزالی با فلسفه و اندیشه انتقادی یکی از ریشه های فرهنگ دین خو و ناتوانی خردگرایی در جامعه ما می باشد.
یک فرهنگ دین خو و مسخ شده ناتوان از شناخت علمی و دقیق دین است، تاریخ دانان ایرانی دیندار بوده و با دین اسلام کنارآمده و در قبال آن سیاستی تشویقی و شیفتگی روانی داشته اند. آنان ستایش از دین را جایگزین پژوهش علمی و ابژکتیو قرار دادند، آنان گفته دین اسلام را بعنوان «حقیقت مطلق» در نظر گرفته و از آنجا که فاقد متد تحقیقی و روش هرمنوتیک و دیدگاه علمی بودند، اعتقاد دینی را بعنوان بررسی «علمی» نشان دادند.
جلوه هایی از حقیقت گوئی در تاریخ ما وجود داشته است. تاریخ طبری، نوشته محمد بن جریر طبری با داده های تاریخی و با روش دقیق اجازه داد تا موضع رسمی دینداران شیعه به پرسش کشیده شود. این کتاب، تاریخ را از زمان خلقت شروع کرده و سپس به نقل داستان پیامبران و پادشاهان قدیمی و نیز پادشاهان ساسانی میپردازد. در تاریخ طبری آمده است که امام حسن و امام حسین در جنگ عمر علیه ایران شرکت کرده اند و خشونت حمله اعراب را نشان می دهد و اینگونه داده های تاریخی گفته های رسمی شیعه را مورد تردید و رد قرار می دهد. بعلاوه در زمانی نزدیکتر نوشته های انتقادی علی دشتی در «بیست سه سال» و عبدالحسین زرین کوب در «دو قرن سکوت» از جمله تلاش های نادر فرهنگی است که خود را از مسیر فرهنگ مسلط اسلامی خارج می کند. حال آنکه خیل عظیم روشنفکری و سیاسی و دانشگاهی و روزنامه نگاران در سازش با اسلام قرارگرفته و هرانتقادی به اسلام را منع و سرکوب نمودند. در واقع جامعه پژوهشگران ایرانی با تاریخ اسلام از نظر علمی تصفیه حساب نکرده اند و روشنفکران ایرانی اسیر تابوهای ذهنی و روانی بوده و قادر به انتقاد علمی به دین نیستند. هر چند برای دل خوشی خود گاه حرف کارل مارکس را تکرار می کنند و از دین بعنوان «افیون» یاد می کنند، ولی آنها در شرایط ایران از نقد مستقیم هراس دارند و انواع و اقسام دلایل را مطرح می کنند تا بی عملی و تسلیم خود را توجیه کنند. در محیط دانشگاهی ایران نیز به لحاظ استبداد سیاسی آموزشی و فقدان یک ذهنیت آکادمیک و علمی و نبود شجاعت نظری، تحلیل جدی تاریخی و جامعه شناسانه و فلسفی در رابطه با دین صورت نگرفته است زیرا پاتولوژی وابستگی دینی و دین خویی آنها را فلج ساخته است.
قرآن یک موضوع تاریخی
جامعه شناسی دین در بررسی قرآن و اسلام در میان نخبگان ایرانی و دانشگاهی در سرآغاز کار است. تولید این گونه نوشته ها هنوزمحدود است و افراد خواننده این نوشته ها نیز معدود می باشند. ما نیازمند توسعه فرهنگ نقد دین هستیم. در سراسر دانشگاه های غرب تحقیقات تاریخی در باره ادیان و از جمله اسلام بسیار فراوان است. در دو سده اخیر مطالب بسیار جدی و آکادمیک در بررسی ادیان و نیز دین اسلام چاپ شده و متاسفانه جامعه ایران از آنها بی اطلاع است. قرآن بعنوان یک موضوع تاریخی و اجتماعی مورد تحقیق و انتشار بوده و مراکز آکادمیک پیوسته کنفرانس و سیمنار برپا ساخته و تابو و تقدس به کنار رفته است. این پژوهش ها از اسلام رازگشایی کرده و کار آکادمیک و هرمنوتیک را به جای تقدس و اعتقاد نشانده است. یکی از رازهای پایدار در اسلام، ماهیت قرآن است. در این زمینه، آثار تئودر نولدکه، فرانسوا دروش، رژیس بلاشر، توماس رومر، ژاکلین شابی، میشل انفری، و دیگران، قرآن را به لحظه تاریخی و تاریخ هرمنوتیک خود کشانده و از حالت ابهام و جادویی آنرا خارج ساخته و بمثابه یک نوشته تاریخی و سیاسی و جنگی و قبیله ای معرفی می کنند.تمامی این پژوهش ها نشان می دهند که قرآن یک مجموعه جمع آوری شده و تنظیم شده و دستکاری شده در طی ۲۰۰ سال است. قرآن، کتاب کنونی، هرگز از ابتدا چنین نبوده و محصول یک تاریخ و دوره های تاریخی و ساختار التقاطی و متنوع می باشد. همین واقعیت در مورد تورات و انجیل نیز صادق است. قرآن نه نوشته و نسخه آسمانی است و نه محصول نبوغ و الهام محمد است. رساله ای است که حوادث دوره ای، افسانه ها و اساطیر، حکایات جنگی و رقابت های قبیله ای، احکام و قواعد زندگی در جامعه بدوی، مقررات حقوقی و اجتماعی سرزمین حجاز، شیوه تصرف و تحکیم قدرت سیاسی، برخی احکام نیایشی و اطاعت در برابر الله را در خود جمع کرده است. این کتاب بازتاب تاریخ و جامعه بوده و بیان اهداف حاکمان می باشد و بناگزیر تغییرات بسیار زیادی را در خود گنجانده است.
در میان ایرانیان، ما تعداد معدودی روشنفکر و دانشگاهی هستیم که همین راه پژوهش علمی را در پیش گرفته ایم. هدف، بازگشت به کارعلمی در باره دین است تا توهم گرایی و دین خوئی و تفسیر مذهبی مورد نقد جدی قرار گیرد. دین اسلام و شیعه گری منجر به ازخودبیگانگی ایرانیان شده و خردگرایی ضربه مهلک خورده است. در جامعه ایران دین اسلام مورد تحلیل هرمنوتیک و علمی قرار نگرفته است بلکه تمام آیت الله ها و حوزه های دینی و نواندیشان دینی، تفاسیر گوناگون ولی موافق با دین ارائه نموده اند و روشنفکران دانشگاهی و چپ و لائیک و سیاسیون جامعه از این فرهنگ رایج تبعیت نموده اند. اکثر محققان و استادان ایرانی با تقدس گرایی نسبت به دین هرگز قادر نبودند تا قرآن را مانند یک کتاب تاریخی مطالعه کنند و ریشه های نگارشی و اعتقادی آن را در فرهنگ یهودی و مصری و عیسوی و ایرانی و یونانی و نیز جدال ها و سنت های قبیله ای در حجاز و یمن دریابند و اهداف سیاسی خلفای چهارگانه و بنی امیه و عباسیان را در شکل دهی قطعی قرآن درک نمایند. بسیاری از روشنفکران ایرانی حتا بخش لائیک آنها که فاقد درک علمی از چگونگی پیدایش و تدوین تاریخی قرآن هستند، درپی آن برآمدند تا از قرآن دفاع سیاسی کنند و بعنوان دین توده محترم بشمارند. دقت و کیفیت کار دانشگاهی فراموش شد و ستایش و کرنش از یک متن دینی در دستور قرار گرفت.
در فرهنگ اروپایی خیل عظیم روشنفکران و روزنامه نگاران و دانشگاهیان و نویسندگان، علیرغم اعتقاد دینی بسیاری از آنها به مسیحیت، در زندگی و کار و فکر خود با انجیل رابطه ای کاملن عادی و زمینی دارند و آنرا یک کتاب تاریخی می بینند. سکولاریسم در ذهن آنان جای گرفته است. سکولاریسم به آنها آموخته است که مناسبات با کتاب دینی باید بدون راز و اسطوره و شیفتگی پاتولوژیک و افراطی باشد. باور دینی و پرسش های معنوی آنها، رفتار اجتماعی و فرهنگی آنها و استقلال و داوری عقلانی آنها را فلج نکرده و نابود نمی کند. بعلاوه شهروندان مسیحی هنگامی که روز یکشنبه به کلیسا می روند، در آرامش، گاه کتاب انجیل را به دست گرفته و همراه با کشیش، نوای مذهبی سر می دهند و پس از یک ساعت نیایش و موسیقی دینی یا کلاسیک، کتاب را بر سرجایش گذاشته و در آرامش و احترام کلیسا را ترک می کنند. این شهروند نه کتاب انجیل را می بوسد، نه آنرا بر سر می گذارد و نه گریه و هیاهو می کند.
حال آنکه رفتار ایرانیان به گونه دیگری است. مردم با قرآن رابطه ای بیمارگونه و مسخ شده و رازآلود دارند. البته آنها عربی نمی دانند و به ترجمه فارسی آن بی توجه اند یا چیزی نمی فهمند، ولی جسم قرآن را با احتیاط بلند می کنند، آنرا چند بار می بوسند، دستخوش احساس گنگ و عجیبی می شوند، گاه دعا به عربی می خوانند و گاه شیون می کنند. اکثر نخبگان ایران از دانشگاهی، مهندس، روزنامه نگار، تاریخدان، آموزگار، روشنفکر، هنرمند، نویسنده، ترانه خوان، سیاسیون مذهبی و چپ و ملی گرا و تحصیلگردگان، به قرآن قسم می خورند، آنرا مقدس و آسمانی می دانند، با احتیاط مذهبی آنرا جابجا می کنند، دستخوش نوعی ترس درونی هستند. آنها قرآن سامی را که منشور استعمارگران عرب و خلیفه بغداد در زمان گذشته بود و امروز منشور آیت الله های حاکم بر ایران است را در قلب خود می گذارند و روان خود را به آن می سپارند.
رابطه ایرانی با قرآن جادویی باقی مانده است، این رابطه با خرد و عقل تنظیم نمی شود، بلکه با حس عاطفی میان برده و ارباب، با حس مطبوع خودآزاری، با حس روان پریشانگشته، با حس ناخودآگاه اطاعت از مقررات و تابوهای قبیله ای، نزدیکی و همخوانی پیدا می کند. بقول کارل گوستاو یونگ : گاه جمعیت انبوهی وجود دارد که در ناخودآگاهی گسترده و فشرده زندگی می کند و براحتی آنرا تکرار می کند. اعضای این جمعیت قربانیانی هستند که در یک سطح بدوی زندگی می کنند و به سطح بلوغ و رشد نرسیده اند. آنان دارای آگاهی و درک محدود و کم دامنه ای هستند و گاه دستخوش روان رنجوری کم و بیش حاد می گردند.(برگ ۱۳۷/۱۳۸، «دیالکتیک من و ناخودآگاه»). ایرانی امروز دچار ازخودباختگی تاریخی شده و هرچیز منفی دین سامی را به عنصر هویتی خود تبدیل می کند. او قرآنی را که ربطی به تاریخ فرهنگی باستانی او ندارد و نمی فهمد، به تقدس ارتقا داده و برآن نماز می گذارد. او قرآن را همچون منبع و کتابی برای تحقیق در باره اعتقاد و زندگی و جدال عرب برای سلطه گری، مطالعه نمی کند بلکه بعنوان راز جاودانه الله می بیند.
در تاریخ جامعه ما در زمان هجوم عرب آئین های زرتشتی، مسیحی، مانوی، مزدکی، بودایی، زروانی، کیومرثی موجود بودند، ولی انحصارگری اسلام و خشونت حافظان آن و روانپرشی و عقب نشینی، میدان را به اسلام سپرد و این ایدئولوژی دینی و شیعه گری آن، ذهنیت را تابع شریعت سامی نمود. یونانی ها و مغول ها بر ایرانیان تاختند و ویران کردند ولی اسلام و قرآن عربی، نه تنها ویرانی مادی و تمدنی تولید کردند بلکه ویرانگری را به اعماق ذهن و روان ایرانی کشاندند و ایرانیان را ازخودبیگانه نمودند و رفتار ایرانی و واکنش های روانی و گفتاری و فرهنگی او را داغ مقدس زدند.
(ادامه دارد)
جلال ایجادی
جامعه شناس – دانشگاه پاریس
ـــــــــــــــــــ
منابع برای این نوشته:
کارل گوستاو یونگ « دیالکتیک من و ناخودآگاه»
ابوحامد محمدغزالی، «تهافت الفلاسفه»
ارنست دوپره، «پاتولوژی ذهنیت و شورانگیزی»
زیگموند فروید، «کنفرانس های تازه در باره پسیکانالیز»
جلال ایجادی، «جامعهشناسی آسیبها و دگرگونیهای جامعه ایران».
http://www.handsmedia.com/books/?book=sociology-of-fractures-and-changes-in-iranian-society